کتابخانه مسروری حکم آباد بخش بزرگی از کشور را می توان در کتابها پیمود اندرولنگ
| ||
|
جلسه طبق اعلام قبلی راس ساعت 18 عصر با حضور اکثر اعضا آغاز گردید.بر خود لازم میدانم از تمام کسانی که به موقع تشریف آوردند قدردانی نمایم. سپس آقای ملایی ضمن عرض خوشامدگویی به تشریح
مناسبتهای هفته قبل پرداختند.از جمله روز
1-بزرگداشت ابوعلی سینا و روز پزشک
2- روز بزرگداشت رازی و روز داروساز
3-گرامیداشت هفته دولت و تبریک به آقای حسین ملکوتی به خاطر انتخاب شدن به عنوان کارمند نمونه.
4-ولادت حضرت معصومه س و گرامیداشت روز دختر
5-تبریک آغاز دهه کرامت
سپس به خاطر روز دختر شعر طنز ذیل را خواندند:
الا دختر که دمســـــــــــــازی نداری رفیق قصــــــــه پــــــــردازی نداری
و لیکن خوش به حالت خوش به حالت که چیزی مثل ســــــــربازی نداری
و نیز شعر دیگری تقدیم به همه دختران و من جمله دختران عضو انجمن ادبی ققنوس حکم آباد
ای بهار آرزوی نســـــــــــــل فردا دخــــترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا دخترم
چشم و گوش خویش را بگشــــا کز را حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا دخترم
دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام تا نیفتی در ره آزادی از پا دختـــــرم
کوه غم داری اگر بر دوش دل همـــــچون پدر دم مزن تا می توانی از دریغا دخترم
با مدارا می شوی آســــــــوده دل پس کن بنا پایه رفتار خود را بر مدارا دختــــرم
در ادامه ، جایزه سرکار خانم زهرا پورمحرابی که در مسابقه پیامکی نشریه ققنوس شرکت کرده بودند توسط مسئول کانون ادبی جناب ملایی اهدا گردید. سپس هر یک از اعضا به ارائه آثار خود پرداختند:
سرکار خانم فاطمه فقیهی شعر زیبای عقاب و کلاغ دکتر ناتل خانلری را با حوصله زیاد خواندند که از ایشان سپاس فراوان دارم.
گشت غمناك دل و جان عقاب
سرکارخانم زهرا بداغ آبادی این جلسه مطلبی برای ارائه نداشتند.
سرکار خانم نگین وکیلی یک داستان کوتاه عاشقانه زیبا خواندند که در زیر می خوانیم.
امید
توده های ابرسفید و خاکستری در هم ادغام شده و نوید بارشی تند را میداد.باران آرام آرام شروع به باریدن کرد قطرات ریز کم کم درشت شد و پس از گذشت دقایقی با شدت هر چه تمام تر ادامه پیدا کرد .دلم هوای یه کسی داشت برای دیدنش دل تنگ بودم.تشنه ی دیدارش بودم.قول می داد حتما می آید.ندایی از درونم خبر می داد قرار است اتفاقی بیافتد .هر لحظه احساس می کردم نزدیک تر می شود.تیک تیک ساعت روی مخم بود .کنجی نشسته بودم مات و مبهوت .به این سو و آن سو نگاه می کردم.گاه به حیاط رفته و زیر باران که شدت زیادی داشت قدم می زدم .پسر عمویم بود از همان کودکی با هم بزرگ شده بودیم .دریک خانه زندگی می کردیم یادم می آید یک بار که با هم بازی می کردیم به او گفتم من سنجاق سرم را به تو می دهم و تو برادرم باش.اون قبول کرد بعد از آنروز من تا یک هفته با نام برادر صدایش میکردم و یک بار عصبانی شد سرم داد زد نمی دانستم چرا ولی هرچه که بزرگتر شدیم بیشتر از احساس درونی اش آگاه شدم طوری رفتار می کرد که معلوم بود چه حسی نسبت به من دارد .با گذشت زمان حس او به من هم منتقل شده و از آن روز به بعد با عشق و عاشقی که نه با دوست شدن آشنا شدم .امشب قرار است به خواستگاری ام بیاید.همین طور که در حیاط قدم می زدم صدای در را شنیدم .شتابان به طرفش دویدم .در را که باز کردم دیدم یکی از دوستان امید است اشک به صورتش جاری بود وقتی خبر مرگ امید را داد.سرجایم میخکوب شدم دست و پایم سست شده بود گریه کنان به داخل خانه شتافتم .وقتی مادر و زن عمو با خبر شدند.شیون و فریاد سر دادند و پا به پای من اشک ریختند.حرف های دوست امید به آتش درونی ام دامن زد.از او و تصادفی که کرده بود می گفت:ماشین از جاده خارج شده و هم از ماشین به بیرون پرت شده.سراسیمه به طرف محل تصادف رفتیم وقتی بدن بی جان امید را روی زمین دیدم دیگر تاب نیاوردم و از حال رفتم .یه هوش که امدم امید رفته بود.وقتی فکر می کردم دیگه بر نمی گردد چیزی درونم می شکست.از آن روز به بعد هر پنچ شنبه سرخاکش حاضر میشدم ."عشق هوس خطرناکی است که اگر آدم در آن سر بخورد و امیدش را از دست دهد آدم را از بین خواهد برد"
سحر ملایی مثل همیشه شعر های با معنی را می خواند مثل:
آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد رعنا بجــــــهاند آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند آن کــس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که همی خفــته نماند آن کـــس که نداند و نداند که نداند در جهــل مرکب ابدالدهــــــــر بماند "ابن یمین" ----------------------------------------------------------------------------------------------- ای کاش علی شویم و عالی باشیم هم کاسه ی سفره های خالی باشیم چون سکه به دست کودکی برق زنیم نان آور ســــــــــفره های خالی باشیم سرکار خانم فاطمه حکم آبادی داستان خود را خواندند زیبا بود. آقای حسین کلاته عربی عضو جدید انجمن شعری عاشقانه از "مرحوم نجمه زارع "به شرح ذیل خواندند:
خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،... رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد گلایـــه اي نکنی بغض خـویش را بخــــــوري که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد خدا کند کــه... نه! نفرین نمی کنم... نکند به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع در 29 آذر ماه 1361 در کازرون چشم به جهان گشود ، وي شش ماه پس از تولد همراه با خانوادهاش به قم عزيمت نمود و در آنجا ساكن شدند. دوران دبستان را در مدرسهي اوسطي قم گذراند و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس نرجسيه و شهداي چهارمردان پشت سر گذاشت. طي سالهاي 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصيل در رشتهي عمران پرداخت . خدایش رحمت کند خیلی تاسف برانگیز بود.
آقای علی احمدی شعر زیبایی خواندند که بنا به اصرار خودشان هفته بعد در وبلاگ قرار خواهم داد.به خاطر تصحیح ابیات. آقای احمد عابدی با تبلت منحصر به فرد خود کمی از سیمین بهبهانی گفت و انصافا بجا گفت.سپس داستان کوتاهی خواندند.
آقای احسان عباس آبادی شعر زیبایی خواندند: ای دوستان، ای دوستان اینک بیاید جان شویم درخیل این نامردمان هم صحبت جانان شویم دستان گره خورده به هم درهر زمان در هر مکان باشد که رسوایش کنیم خصم خود و شادان شویم باید که مجنون شویم در راه لیلی و بسی صابر بمانیم در رهش تا عاشق خوبان شویم خندیدم با غمهای خود ، رقصیم با دلدار خود یادی نمائیم از لعب چون کودکی خندان شویم چون عاقبت خندان شود گریان بی ماتم شود مردمگذار عاشقان باید کمی نالان شویم شاید که خط فلک بنوشت آن دست ملک دردی به سینه داشته اینک بیا درمان کنیم مرهم بند بر زخم خود ای صالح وامانده راه برمن ....
با عرض پوزش خیلی ناخوانا بود فکر کنم آقای عباس آبادی با عجله نوشته بودند .ایشاالله برای هفته بعد اصلاح می کنم هر چند که مصراع آخر بود.
مرتضی اربابی داستان کوتاه زیبایی خواندند که خیلی زیبا بود ولی متاسفانه به علت اینکه جلسه را کمی زودتر ترک کردند نتوانستم مطلب را در اختیار داشته باشم.
برچسبها: [ یک شنبه 9 شهريور 1393برچسب:جلسه ادبی ققنوس,کانون ادبی,شاعران حکم اباد ,مرتضی اربابی,احسان عباس آبادی,رضا ملایی,نگین وکیلی,زهرا بداغ آبادی,سحر ملایی,فاطمه حکم آبادی ,کتابخانه مسروری,, ] [ 18:29 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
پنجمین جلسه انجمن ادبی کتابخانه مسروری حکم آباد طبق معمول در ساعت 18روز پنجشنبه 29/03/1393 با حضور اکثر اعضا در سالن اجتماعات کتابخانه برگزار گردید. ابتدا آقای ملایی مسئول کانون ضمن خوشامد گویی به اعضا به صورت مختصر از زندگی نامه پروین اعتصامی توضیحاتی دادند. و سپس هر یک از اعضا آثارشان را ارائه دادند. خانم فاطمه حکم آبادی (صادقی) به مناسبت سالروز درگذشت دکترشریعتی مختصری از زندگی وی و قطعاتی از شطحیات را قرائت نمودند. خانم زهره رشیدی متنی ادبی خواندند که قسمتی از متنشان را در ادامه آورده ام: " کاش میشد کودک بودم کودکی دنیای زیبایی است.دنیای راستی ها و صداقت ها و مهر ها و محبت ها و سادگی ها و صمیمت ها .همان روزهایی که مادر بزرگ برایمان قصه می گفت در یکی بو دو یکی نبود و حال امروز به حرف مادربزرگ رسیده ایم که عاشقی این است یکی هست و یکی نیست و همیشه غیر از خدا هیچ کس نبود یعنی او پشت و پناهمان بود.از بازی ها یادم می آید آن زمان ها قایم باشک بازی می کردیم چشم می گذاشتیم و همدیگر را پیدا می کردیم ولی این روزها قیم باشکمان هم قایم با شک شده.او چشم می گذارد و من قایم میشوم ولی او کس دیگر را پیدا می کند..... سرکار خانم فاطمه بداغ آبادی داستانک زیبای عشق دختر فقیر و پسر پادشاه را به زیبایی خواندند. سرکارخانم نگین وکیلی متن بستاری زیبایی مربوط به نیمه شعبان و انتظار را خواندند که قرار شد متنشان را جهت درج در وبلاگ به کتابخانه تحویل دهند. خانم فاطمه حکم آبادی از سری موضوعات مربوط به داستان نویسی خرداد ماه موضوع سوم خرداد آزادی خرمشهر را انتخاب کرده بودند و حدود 2صفحه خیلی متبحرانه داستانشان را خواندند و آرزو می کنم داستانشان در مسابقات کشوری مقام آورده و مایه افتخار انجمن باشند. خانم سحر ملایی قطعه ای از شعر ایرج میرزا با مضمون "پسر و شیطان" را به همراه دو بیتی طنز خواندند. آقای علی احمدی شعری طنز را خواندند که در ادامه می بینید: پسری داشت مادر پیری مادر پیری و زمینگیری پسرک شد جوان و غیرتمند با تعصب به مادر و فرزند هر که بر ناموسش نظر می کرد از عتاب جوان حذر می کرد از قضا مادرش شدی بیمار رنج ها می کشید او بسیار بهر درمان مادر زارش سوی دکتر ببرد بیمارش مادرش را چو دید دکتر شهر گفت بر آن جوان هرزه و فخر یا که باید کشیم دندان را یا که شوهر دهی تو مادر را شد جوانک از این خبر نا شاد پیرهن بدرید و زد فریاد کین چه حرفی است عقل تو به کجا؟ آتش افکنده ای تو جانم را خود تو خواهی که با همین دستان راهیت سازمت به قبرستان مادرم را به دکتر آوردم تو بگویی که شوهرش بدهم غیرتم پس کجاست بی غیرت ای طبیب بد سیرت به کجا من برم چنین خجلت خاک بر فرق من از این ذلت پیرزن چون بدید این احوال کرد رو جانب پسر فی الحال کای تو فرزند نازدانه من ای تو چشم و چرا غ خانه من دکتر است این پسر چغندر نیست بی گمان داند او که دردم چیست من که این سان علیلم و بی جان گو چه حاجت به آب و دانه و نان چاره درد من همان باشد شوی بهتر ز آب و نان باشد سپس آقای علی حکم آبادی ادامه شعر داریوش را خواندند که به محض کامل شدن حتما در وبلاگ قرار خواهم داد. و در آخر محمد احمدی قطعه ای شعری در مورد حضرت ابوالفضل عباس را خواندند. جلسه راس ساعت 19/30دقیقه به پایان رسید. برچسبها: [ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:کانون ادبی حکم آباد,رضا ملایی,محمداحمدی,علی احمدی,زهره رشیدی,نگین وکیلی,فاطمه بداغ آبادی,علی حکم آبادی,فاطمه صادقی,سحر ملایی,انجمن شعر حکم آباد,انجمن داستان نویسی حکم آباد,, ] [ 10:34 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
|
|